هرگز دنبال موسیقی تو نگشته بودم. گاهی اوقات به این که چه موسیقیای ممکن است داشته باشی اندیشیده بودم اما هرگز برایم مسئله نشد که پس کجاست موسیقی تو. این همه روز کنار هم بودیم، گشتیم، خندیدم، اخم کردیم، دیدیم، خواندیم، شنیدیم و دور زدیم و نوشیدیم و خوردیم و چرخیدیم. تمام خیابانهای شهر را متر کردیم و ردپایمان را روی هر کوی و برزنی انداختیم. در تمام این مدت من هرگز از خودم نپرسیدم پس کجاست موسیقی تو؟
امروز، در یکی از روزهای معمولیِ هدفون به گوشم، برای خودم تک و تنها در خیابان قدم میزدم. حالا تو نیستی، رفته ای، دوری، گنگی، گُمی. خیابانها، کوچه ها، جوی ها و سنگفرشها تقلا میکنند رد تو را، ما را، از تنشان پاک کنند. برای خودم گوشه ای میرفتم و هدفونِ توی گوشم برای خودش میخواند:
هزار ماهی تنها فدای آبی دریا
هزار بسته مسکن فدای این غم برنا
هزار گلهی درنا فدای وسعت آبی
گلایه از شب کوچک و نق به شیوهی کودک.
و بعد ناگهان تلخی در کامم دوید. دنیا دور سرم چرخید و تک تک لحظاتت را در سرم چرخاند. موسیقی غریبی است برای مشترک بودن، برای "تو" بودن، اما هیچ چیزی مثل وقتی که من دم میگرفتم و تو من را مینگرستی "تو" نبود.
و اینگونه تقلای خیابانها، کوچه ها، جوی ها و سنگفرشها به هیچ انگاشته شد.
موسیقی تو این بود.
پ.ن: کامنتها رو به زودی جواب میدم.